۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

برنده ی پولیتزر

شروع يك داستان ساده ي 23 ميليمتري مي تواند از هرجايي باشد
مثلا يك طرح ساده از بگو مگوي من و تو در صحن دانشكده
يا ترتيب دادن يك ميتينگ روي پشت بام دانشكده و نوعي طوفان عقايد
يا ساخت يك دوربين مخفي آبكي از هندوانه خوردن فارغ التحصيل هاي دانشكده
شروع يك داستان ساده مي تواند در يك ساعت و نيم انتظار باشد پشت درب هاي نمايشگاه
يا در تولد پر دغدغه ي كارگاه دكوراسيون امين و سعيد
يا در لابي هاي بي سليقه و خوشرنگ نمايشگاه گل ، غرفه ي رز هاي هلندي ، اركيده هاي سفيد و بنفش ، درختچه هاي چيني و گلدان هاي برگ بوي 9 ساله
مهم نيست داستان دقيقا چه باشد
گاهي شرح ماجرا و آغاز و پايانش ،شب هنگام ،وقتي كه پاي آدم خسته به تختش مي رسد و صداي اولين خرناسه و نفس كشدارش به گوش مي رسد ، بالكل از خاطر پاك مي شود
پس لازم نيست خيلي دقيق بشويم و حتي اسمش را به خاطر بسپريم
محمدرضا كاتب ، يوستين گوردر ، جين آستين ، تي اس اليوت ، اسكاروايلد ، اگزوپري ، هيچكاك ، همشهري كين
آدم چطور يادش بماند
مثلا هنوز كه هنوز است من مرسده را نديده ام
گلناز عميقا دست هاي گمشده اش را فراموش كرده و دنبالشان نيست
تاريخ جشن فارغ التحصيلي ما به خاطر شهادت هاي پياپي هنوز در هواست
صد دست لباس فرم بيشتر نداريم
تنديس هايمان تلفيق چوب و برنز نيست و از پلكسي و استيل ساده است
كلاس يوگاي صورت تا خرخره پر شده و پوست من بيشتر از اين طاقت راه حل هاي شيميايي ندارد
ديوارهاي پيكادو تيره مانده
سازهاي امين غمگين مي خوانند
حديث تازگي ها زودتر خسته مي شود و قصد ازدواج در او كم رنگ تر شده
و ....
مجموعش می شود من با لباس مشکی توی این هوای گرم و نفس گیر که کنار شما در مترو ایستاده ام با یک بطری شربت لیمو و ایستگاه نواب شلیک می شوم بیرون و پرواز می کنم که دوباره از کلاس نهادهای بین المللی عقب نمانم
کل ماجرا خیلی مهم نیست
لطفا فقط لبخند بزنید

۶ نظر:

مرسده گفت...

مهسای نازنین من
چقدر از این طرز نوشتن تو لذت می برم. هنوز که هنوزه همو ندیدیم و این ها همه شاید به خاطر همون شهادتهای پی در پی یا کلاس فرانسه تو باشه. امین که دیگه کلاً ما رو بیخبال شده حالا چه تو کارگاه دکوراسیون چه تو کارگاه ساز سازی!
راستش منم دارم انگیزه هامو مثل حدیث از دست می دم بس که... بگذریم. اینطوری بهتره.
وای مهسای عزیزم چقدر خوبه که شلیک می شی و پرواز می کنی اینجا! اگر چه دیر می یای اما همینکه می یای خیلی خوبهو راستی می دونی من یه هفته است که اسم آدمها رو سخت به یاد می یارم... نمیدونم چی شده اما وقتی نوشتی که مهم نیست اسم آدمها رو یادمون باشه خیلی امیدوار شدم.

دلم برای روزهای دانشگاه خیلی تنگ شد. برای جشن فارغ التحصیلی که نداشتیم. برای لباسهایی که نپوشیدیم و برای هیچ یادی که از ما تو اون دانشکده نموند...
برای خودم دلم تنگ شده. من کجام؟!

مرسده گفت...

HAPPY BELATED BIRTHDAY
تولدت مبارک عزیز دل من. دختر پروانه های رنگی، دختر بیدمشک های بهاری. همیشه سبز باشی.
می بوسمت هزار تا

khakiasmani گفت...

مرسده ی عزیزم
مگه قرار نشد که فقط لبخند بزنید آخرشو هیچ کدوم مهم نباشه
امین سلام میرسونه و دستش تو کارگاهش حسابی بنده
یاد شما حتما اونجا باقیه
لااقل برای نیمکت ها و پنجره ها
از پله هابیا
میان تیغه های نور سپیده
دریاوار

khakiasmani گفت...

مرسی مهربونم
می بوسمت

یوگی بدون گورو گفت...

لبخندی تلخ تر از گریه برای تو مهسا جان... خوبه که تو می دونی من کسی رو نه از یاد می برم و نه از .... اما سختی زندگ همین جا هاست ... شاید همون شعر معروف که از دل برود هر انکه از دیده ... اما نوشته ات رو چون تازه دیدمت ، کاملا می فهمم.... لبخندی شاید لبخندی برای تو که زیبا ترین لبخندی بر .... همیشه خواهر عزیز من خواهی بود...

khakiasmani گفت...

امین عزیزم مرسی که هنوز یه سری به خونه ی خواهرکوچیکه میزنی
ببخش که اینجا هارو خاک گرفته
مرسی که میای