۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

اوهام


شاخه ها رو که میدید این طور به هم تنیدن توی تاریکی شب
یاد داستانی می افتاد که با هم نوشته بودن ، یه داستانی به اسم نیمکت...
که با نگاه منتظر یه مرد پشت پنجره ی اتاقش به نیمکت خالی پارک روبروی خونش شروع می شد و می رسید به یه غروب بارونی و آخرشم که مثل رمان های دست 3 فارسی ختم می شد به جنازه ی دو تا عاشق سینه چاک...
به خودش خندید ، به گذشتش ، به فردایی که پیش رو داره ، به "تا فردا"یی که آخر هر پیامک رد و بدل میشد و هیچ وقت نمی رسید
از خودش پرسید آیا سکوت همیشه بهترین راهه ؟
براش یه داستان نوشت به اسم شکلات داغ ، براش نوشت که صداش مثل شکلات داغ ، شیرین میشینه توی گوشش ، براش گفت که موندن مهم نیست ، کجا بودن مهمه
اونم براش یه داستان نوشت ، از راهروهای تاریک گفت ...
از بالا که نگاه می کرد ، همه چیز تو لوپ یه بازی ِ تکراری بود
یه بازی مثل همه ی بازی ها
آدم هایی که از هم دورن
آدم هایی که سایه ای روی هر ارتباطشون میفته ، یه سایه ی سنگین و عجیب که همه چیز رو مسخ می کنه
اینجاس که دیگه دلش نمی خواست هیچ دوستت دارمی رو بشنوه
دیگه حتی دلگیر هم نبود
می شنید ، فراموش نمی کرد ، می گذشت...


عکس از بید مجنون های بی برگ و بار زمستونی

باز هم از حیاط پشتی دانشکده

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مهسا جون سلام عزيزم
اين عكست را خيلي دوست داشتم و شايداگر زمينه يك كم شفافتر ( نه روشنتر) بود شاهكاري مي شد براي خودش.
رمان هاي درجه سوم... منهم گير ميفتم تو بعضي از داستانهاي تكراري؛ فقط هيچكس نيست كه به من بگه صدان مثل شكلات داغه.... هميشه بااومدنت رو پشت بوم هواي تازه مياري ...