۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

وقتی که بچه بود

برف که می بارید یک ریز و بی امان ، یاد بچگی هایش می افتادم که می دوید به سمت حیاط که همه ی دانه های برف را از یک تا هفت بشمرد .
گاهی که زکام می شد و زندانی شومینه از صندوقچه اش بادبادک هایش را درمی آورد و می نشست برایشان گوشواره های رنگی درست کردن ، که وقتی هوا خوب شد و رفت بادبادک بازی ، گوشواره های بادبادک از خودش هم قدبلندتر باشد .
گهگاهی دستش می انداختم که چرا خودت گوشواره نداری ؟
دست روی گوشش می گذاشت که یعنی گوش هایم کوچک است و نمی شود .
وقتی پرده ها را کنار میزدم که نور بگیرند اتاق ها و گلدان ها ، آنقدر با حسرت دانه دانه های برف را نگاه می کرد که دست آخر تسلیم می شدم و می فرستادمش زیر آسمان .
شرط می کرد که برف که بند بیاید ، با بچه ها می روند پشت بام بادبادک بازی
به او می گفتم : تو این هوای برفی آدم برفی رو میگذارین میرین بادبادک ...
گوش نمی کرد .
می رفتند ، بادبادک ها را می بستند به نرده های بام ، خودشان روی برف ها غلت می زدند و بازی می کردند . صدایشان از پنجره پر می زد و می رسید پیش من .
هیچ و قت نمی ترسیدم که پرت شوند از روی بام ، صدای گرمپ گرمپ قدم هایشان روی سقف بالای سرم بود ، من کش می آمدم و پخش می شدم دور خانه ، انگار که با دست دورشان را گرفته باشم .
خودم هم می رفتم توی حیاط .گلوله ی کوچکی درست می کردم و می غلتاندم روی زمین که بزرگ و بزرگتر شود . عاشق این کار بودم توی برف همیشه . یا اینکه خودم را دفن می کردم و به مردن می زدم . بی آنکه برادرانم باشند که بترسند و بیرونم بیاورند . یا دوستانم که به نشان احترام روی جنازه ام برف بپاشند . تنها بودم زیر برف ها .
بادبادک ها را می دیدم که برایم دست تکان می دادند و سردشان بود .
بیشترشان را خودم درست کرده بودم ، اما غریبه ها هم زود خودی می شدند .
برف که شروع می شد ، دانه دانه می چکید توی چشم هایم . بچه ها دزدکی نگاهم می کردند و منتظر می شدند که فرمانشان بدهم به پایین آوردن بادبادک ها . دلم می گرفت که از بچگی اینطور به باید و نباید عادت کرده اند .
من چشمانم را می بستم . همیشه برای زکام همه یشان شلغم توی انبار ذخیره داشتم .
دانه های برف می چکیدند توی چشم هایم ، تیک تیک....

۴ نظر:

مرسده گفت...

مهسا جان
نوشته ات را وقتی خواندم دلم گرفت از اینکه من نه انبار شلغم دارم نه کسی را که برایش بادبادک درست کنم. نمی دونم نوشته تو با فانتزی های من فرقی نداشت. خود همانها بود. هوس کردم خودم را پنهان کنم زیر خروارها برف و کسی شاید مراهرگز نیابد جز بادباکهایی که گوشواره هایشان به تیرهای چراغ برق گره خورده.
اما هنوز هم معتقدم خوش به حال کودکی که تو گفتی . کودکی که کودکی اش در بزرگسالی من حل شده است.
یک روز شاید با هم بادبادک درست کنیم ... شاید برای کودک تو.

khakiasmani گفت...

مرسده ی عزیز
بهتر که پای کودکی در کار نیست
که بزرگ که شد هر روز چند ساعت بره پای آینه و از خودش بپرسه من کیم ، اینجا کجاست و دست آخر جوابی پیدا نکنه مثل همه ی ما و دست بشوره از خوب های ابدی و قد بلند و به غلت خوردن روی برف ها یا چیدن یه میوه از روی درخت قناعت کنه ، گاهی هم نقشی طرحی بزنه...
ولی در هر صورت زن و مردها قادرند حتی بدون شلغم و آویشن و قدومه هم سرماخوردگی بچه شان را دوا بکنند ، مخصوصا آنها که آغوششان به مهربانی توست
به امید آن روز

khakiasmani گفت...

راستی ی ی ی
منظورم از آن روز روز بادبادک درست کردن بود ها ، نه...

مرسده گفت...

خوب خيالم راحت شد وگرنه بايد مي گفتم آن روزي نخواهد بود :))