۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نیستی ها...


چشم که می بندم و باز می کنم پیشم نیستی... :(

این دیگر چه جور دل بستنیست ؟ :/

۷ نظر:

chista گفت...

دختر خوب اين عكسهاي خوشگلي كه ميذاري و نوشته هاي قشنگت اينروزها خيلي ميچسبه ولي مسابقه داستان رو هم يادت نره. فقط تا آخر شهريور وقت هست ها

chista گفت...

راستي اگه فرصت داشتي اين سايت رو نگاهي بيانداز و فكر كنم خوب باشه اگه بتوني توي مسابقه داستان كوتاهش شركت كني

www.iran-tcac.com

مرسده گفت...

مهسا جون سلام عزیزم
نمی دونم چه سری هست. جس امروز رفت. برای همیشه با یه ناراحتی قلبی کوچیک.....

khakiasmani گفت...

سلام چیستا جان
در مسابقه ی جهان معنوی شرکت می کنم
دبیر جشنوارش آقای ایرانمهر که کارگاه داستان رو هم برگزار میکنه
از این هفته کلاس هاشو شرکت می کنم
مرسی از راهنمایی هات و انرژی و عشقی که میدی
.................
مرسده
خیلی دلم گرفت از بابت جس...

مهرزاد گفت...

مهسا خانم
مدتيه اينجا ميام اما چيزي نميگم ...
حالا نميدونم چي شد كه هوس كردم حرفي بزنم ... سعي كن كه چشم رو نبندي ... اگه يه لحظه غافل بشي ميبيني كه رفته ... با تمام وجودت ببين .. تا جون داري ببين ........

khakiasmani گفت...

مهرزاد عزیز
خیلی خیلی خیلی خوش اومدی
با همه ی وجودم چشمم رو باز میکنم تا عشقی رو که در دنیای اطرافم چرخ میخوره رو ببینم
و با همه ی وجودم نفسش میکشم
هر روز سعی می کنم که روزمرگی دلزدم نکنه
ولی نوشتن چیزیه که هیچ وقت عشقم رو بهش از دست نمی دم

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.