۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خیال می کنم دیگر وقتش رسیده باشد
وقتش رسیده باشد که به هم بگوییم غریبه
خیال می کنم آنقدر که باید از یاد هم رفته ایم
آنقدر که بی خیال شویم روزهای دلتنگی و تماس های مدام و چه خبرهای همیشگی را
راستش فکر می کنم تو هیچ وقت من را بیشتر از خودت دوست نداشتی ،
شاید من هم نداشتم و بیخود دلم را برای دلمشغولی های تو تنگ می کردم
حالا دیگر چه فرقی می کند ،
حالا که از زنی که در خودم می شناختم خیلی فاصله دارم و اصلا و ابدا این عشوه گر دمغ توی آینه را نمی شناسم
گاهی ترسم می گیرد از کارهاش ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر وصف حال من بود این پستت

مرسده گفت...

مهسا جون سلام
این بار با دیدن این پستت اون دوزاری کج بالاخره افتاد و دوباره داد و فغان نکردم که حتماً داری خداحافظی می کنی یا خودکشی.
این بار دوزاری خودش اتوماتیک افتاد :)
والا نمی دونم اما یه موقعی فاصله گرفتن اونهم به اندازه فاصله غرب تا شرق راه حل هست.
وای همسایه از این حس فمنیستیت خوشم اومد.... ;)