۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قاب ِ من ، تصوير ِ تو

گوشه اي از تالار شلوغ نقاشي مي ايستم و تو را نگاه مي كنم كه به آرامي با زندگي دوگانه ات كنار آمده اي .
با خودت ،كه موهاي مجعدش را با مداد پشت سرش جمع كرده است و بيقرار رو به روي "بوم" ايستاده .
و با خودت ، كه لبخند ي روي صورت دارد و مي رقصد و آواز مي خواند و پشت ميز كارش مي نشيند و سردردهايش را پشت رايحه ي نعنا پنهان مي كند .
راستي كدامين تو است ، كه از به بار نشستن گياهي كه كاشته مي هراسد ؟
رنگ هاي روي بوم مي گويند يك نفر سر دوراهي تكراري اي ايستاده و دلش مي خواهد يك نه بزرگ بگويد ؛
يك نه بزرگ به تك تك آجرهاي خانه ، به همه ي شعرهاي توي كتاب ...
آن وقت تو، زندگي دوگانه ات را مي نشاني روي مبل ، برايش باب ديلن مي گذاري و اجازه مي دهي فيس بوكش را آپ كند و عكس هاي دوربينش را دوست داشته باشد ، يا نداشته باشد .
به او اجازه مي دهي كه دلش تنگ بشود و از بابت دلتنگي هايش كه هميشگي هست و عميق نيست خودش را سرزنش كند.
شب كه مي شود ، شب تر كه مي شود ، ديگري كه موهايش مجعد است و شانه اش را بي تفاوت بالا انداخته بلند مي شود و انگشت هاي مركبيش را روي كاغذ مي كشد.
انگشت هايي ، كه رنگي كه مي شوند ديگر نگاه كردنشان برايت سخت نيست ، رنگي كه مي شوند بيشتر دوستشان داري .
حالا پاي كاغذهاي مركبي...آرام....هردو ، خوابتان مي گيرد ، دم دم هاي صبح....


۳ نظر:

مرسده گفت...

ساعت 6:35 دقیقه صبح است و من، این چندگانه مبهم روی این صفخه روشن، زیر نور مهتابی های سفید اینجا را خواندم. پیامبری تو آیا که این چنین "من" نانوشته را می نویسی؟ بیشتر از قبل ایمان آورده ام به بودنت. مهسای عزیزم کاملاً شوکه شدم. هیچوقت اینطور با خودم رو به رو نشده بودم و اتفاقاً دیشب شبی بود که من باز با همان انگشتها به خواب رفتم... نه خوابی طولانی که رویایی کوتاه به شیرینی تمام کلماتی که نوشتی.
مهسای عزیزم این نوشته ات را درقلبم نگه خواهم داشت ... باید دوباره و ده باره آن را باز بخوانم ....

مرسده گفت...

مهسای عزیزم...............
..........................
..........................

khakiasmani گفت...

آدم ها به هم نگاه مي كنند همديگر را نمي بينند
به هم گوش مي كنند همديگر را نمي شنوند
كمي كه تأمل كني هم مي بيني و هم مي شنويشان
تو كلا لطف داري
روزت خوش عزيز سحرخيز و مرسي بابت موزيك