۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

...

اینکه اینطور میان مرگ و زندگی در نوسانی ،
اینکه هر لحظه از زندگیت دوراهی تردید یست بین بودن و نبودن ،
حالم را بدجوری تیره و گرفته می کند.
نگاه که می کنی به دیوارهای قدیمی رد لزج آرزوهای دورو درازت مثل تن حلزون رویشان باقی می ماند
از تو سوال می کنم :
کی فانوس روی دوشت را روشن می کنی
و رد باریکی از لبخند می سازی ؟
نامه ها را نخوانده پاره می کنی
و مدام دروغ می گویی
و لذت حتی در آسمان وانیلی دروغ هایت تاب نمی خورد
درها را بسته ای
کاری از من برنمی آید
فقط برایت دعا می کنم...در پناه خدا باشی