۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

راحت گم میشوم، نه؟
به همان سرعتی که تو در ایستگاه شلوغ قطار دستت را پایین میاوری و کاغذی که اسم من را روی آن نوشته ای در سایه دست آدم ها محو میشود
و من چهره ات را میان هزار چهره شبیه به هم، گم میکنم
سر و صدای زیادی اینجاست،
همهمه آدم ها، سوت قطارها... قرار بود به من بگویی روی کدام سکو بایستم و کدام قطار را سوار شوم
مگر نگفتی که هر قدمم باید حساب شده و دقیق باشد؟
پس چرا آن کاغذ لعنتی را پایین آوردی؟ تا من گمت کنم میان آدم ها واین همه قطار که می آیند و میروند و هیچکدام مال من نیستند
گمان میکنم که نباشند...
حکایتم شده حکایت بادبادک خندانی که نخ کوچکی به زندگی وصلش کرده
یا نه من همان نخلی هستم که یک بار نشانم دادی؟
لااقل کلاهت را کمی بالا ببر که از روی نگاهت بشناسمت
یا بگو میخواهی بروی و حالا حالاها بر نمیگردی
یا نمیدانم....
نشانم بده روی کدام سکو.... کدام قطار...من دوباره پیدا خواهم شد...

هیچ نظری موجود نیست: