۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

3 روایت از پرده یازدهم

روایت اول:
آدم بودن حال عجیبی دارد
حس غریبی به تو میدهد وقتی چشم باز میکنی و میبینی یک موجود یک سر و دو گوشی که لباسی از نخ و پارچه به تن دارد و روی مسیری قدم برمیدارد که یا سنگفرش و موزاییک است یا آسفالت
آدم بودن آنقدر برایم عجیب است که هنوز به آن عادت نکرده ام
هنوز جا میخورم از اعمال انسانی
و چیزی که دوست دارم این است که رمانی مثل یک روز زندگی را همراه با یک عالمه چای و قهوه، کِش بدهم و بخوانم
و یا کوچکترین اعمال آدم ها را در خصوصی ترین بخش های زندگیشان شاهد باشم
چیزی مثل پوشیدن لباس، یا درآوردن آن، گذاشتن آشغال ها دم در، جوری که تخم مرغ را توی ماهیتابه میشکنند و ....
و هر کدام سبک مختص خودشان را دارند
من آدم ها را دوست دارم اما هنوز بهشان عادت نکرده ام
.......................................................
روایت دوم:

ذهنم را از نام ها خالی میکنم
زمینی که روی آن زندگی میکنم را دوست ندارم
من دنیای دیگری برای خودم ساختم، مثل آزمایشگاه
حالا سر از تخم درآورده ام و دوباره آمده ام بیرون
من انسانم
و ذهنم را از نام ها خالی کرده ام
آیا میشود هر چیزی را همانطور تعبیر کرد که هست
یا آدم ها و رفتارها و اشیا هنوز اتفاقات ترسو و رازآلودی هستند که باید به هم چسباندشان و چیز دیگری ازشان فهمید
اگر اینطور است کاش آدم ها یک دفترچه راهنما همراهشان داشتند
که ترجمه حرف ها و رفتارهایشان را تویش نوشته بود، طرز برخورد با آنها را شرح داده بود و یاد میداد که چیزهایی که میشنوند و میبینند را چطور ترجمه میکنند
خدایا حالا تکلیف من که با سنت خورشید زندگی میکنم چیست
.................................................................................
روایت سوم:

اینطور که معلوم است نمیشود خالص زندگی کرد
ما آدم ها موجودات دنباله داری هستیم
دست خودمان نیست، اصل چیزها حالیمان نمی شود
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: