۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

زمستان

پیش رفتم و پنجره را به روی چهره ی زمستانی شهر باز کردم ، زانوهایم لرزید.....نه .....به سرما عادت دارم ، این روزها همه به سرما عادت دارند

بیرون بچه ها غرق درهیاهوی بازیند گویی که فریاد شادی هرگز خاموشی نخواهد گرفت

اینجا در اتاق من اما،سکوت است وآتش کم جان شومینه و تنهایی

دیوار کاغذی و باریکی است میان من و این هیاهو

لرزش زانوهایم اما....نمی دانم....شاید به مرض پاهای بیقرار مبتلا شده ام.....

هیچ نظری موجود نیست: