۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

پايان1

جاي بزرگ و دنجي بود.ديگر درست به خاطر نمي آورم اما گمان مي برم زندگي ام از همان روزها و همان جاها آغاز شد
.شهر من ته يك گودال بود
آن موقع مدرسه مي رفتم. كتابخانه ي بزرگي داشتم . عاشق كتاب هايم بودم.تاريخ ادبيات را از بر بودم.نجوم و رصد كردن تفريح هميشگي ام بود.حتي از حشره شناسي و علم تشريح هم سررشته داشتم.همه ي اين چيزها باعث مي شد با كارها و حرف هايم مايه ي انبساط خاطر دوستانم باشم.گرچه مادرم فكر ميكرد ديوانه ام و معلم ها هم به چشم غريبه ها نگاه مي كردند اما بين بچه ها راحت بودم زيرا عدالت مخصوصي بين شان وجود داشت كه طي آن همه به يك اندازه مايه ي تمسخر قرار مي گرفتند
همه چيز از آن روز تابستاني شروع شد كه بچه ها نقشه ي بازي جديدي را كشيدند. فرار... مثل هميشه چشم اميدشان به من بود. هر كس چيزي گفت و راهي پيشنهاد كرد،جنگل آن سوي رودخانه ، انبار قديمي،خانه متروكه هاي شمالي و......انتظار
ي بيش ازين نداشتم...خودشان هم مي دانستند كه اين طوري با يك گشت زدن ساده ي بزرگترها لو مي رويم.نوبت نقشه ي من بود.چوبي برداشتم و روي خاك دايره اي نا منظم كشيدم و درونش چند تا نقطه و شكل به جاي عمارت هاي مهم
بچه ها اين نقشه ي شهره، هر جايي روي اين صفحه كه باشيم بالاخره پيدامون مي كنن چون اونا هم روي همين صفحن،فرار واقعي راه ديگه اي داره...
يادم مي آيد كه همه ساكت شده بودند،دل توي دلشان نبود كه بدانند چه كار مي توان كرد
كاغذي از كوله پشتي ام بيرون آوردم و به شكل استوانه در آوردم و روي دايره ي روي خاك ايستاندمش،كم كم آن چشم هاي براق دستم را خواندند....با ذوق گفتم : آره بچه ها راه همينه، بايد از گودال بيرون بريم.همهمه شد،بلند ادامه دادم:من فكر همه چيو كردم،كلي حساب كتاب كردم،فقط آذوقه لازم داريم و وسايل صخره نوردي...بقيه ش با من ....نه نترسين گم نمي شيم...1هفته اي پيش ميريم و اگه به جايي نرسيديم بر ميگرديم،خيلي سخت نيست،تازه نقشه ي راهم ميكشيم و وقتي برگشتيم تو روزنامه ي محلي به اسم خودمون چاپش مي كنيم...فردا شب ساعت 12بهترين وقت براي حركتِ،موقعيت زمين رو روي مدار تعيين كردم...
چشم ها ديگر برق نمي زدند...كسي ديگر چيزي نمي شنيد ، و اين در قانون ما به معني نظر مخالف بود...يادم مي آيد خيلي تقلا كردم اما دريغ از يك متحد.بچه ها كم كم پراكنده شدند و در توافقي خاموش بازي ما به فراموشي سپرده شد.
آن شب نخوابيدم و فردايش را هم خلاف عادت معهود روزهاي تابستاني سر قرارم با دوستان نرفتم...فكر بيرون رفتن از گودال لحظه اي از سرم بيرون نمي رفت...فكر همه چيز را كرده بودم فقط كمي جرات لازم بود تازه من آن پايين دل بستگي خاصي جز كتاب هايم نداشتم...آن روز پنهاني همه را زير نظر گرفتم ، پدر كه مثل هميشه بي توجه بود وسرش به كار خودش...،مادر هم كه جوري نگاهم ميكرد كه گويي نه از بطن او، كه از دامن شيطان يا جني بيرون آمده ام...نه... رفتن از آنجا آنقدرها هم برايم سخت نبود،برگشتن نيز...
هم بازي ها هم كه هر روز خستگي ناپذير بازي ديروزشان را از سر مي گرفتند ، معلم ها هم وهمين طور بقيه ي اهالي...فقط مي ماندند كتاب هايم كه آنها را از بر بودم.
كوله ام را با دقت و نظم خاصي پر كردم،قطب نما،چاقو،چراغ قوه ...حتي يك نقشه ي فرضي هم كشيده بودم، مي دانستم از كجا شروع مي كنم وسرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد.
آن شب بعد از شام همه را بوسيدم ،كسي زياد تعجب نكرد فقط سگ پيرمان عليرغم بي حوصلگي هميشگي اش آن شب با ولع خاصي ليسم ميزد و به دست و پايم مي پيچيد،ساعت 10 خاموشي فرا رسيد و همه براي خواب رفتند و ساعتي بعد از آن من به راه افتادم.
از خانه ي ما تا ديواره ي گودال يك ساعتي راه بود.ساعت 12 پاي ديواره رسيدم،ماه كاملِ زيبا از آن بالا بالا ها آسمان شب را روشن مي كرد
يادم نمي آيد چه مدت زماني را در راه بودم تنها به خاطر مي آورم كه هر روز فقط نيمي از جيره ام را مي خوردم و شب ها 4ساعتي آويزان به ديواره مي خوابيدم،خیلی جان سختی کرده بودم،لحظه ي رسيدن چيزي نفهميدم، نفس نفس زنان خود را به بالاي ديواره كشاندم ، نوري
توي چشمم خورد و بيهوش شدم
.....ادامه دارد

۲ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

خیلی لذت بردم وقتی چیزی رو که مدتها تو نوشته هات دنبالش می گشتم دیدم. در انتظار ادامه هی مانم

chista گفت...

داستان قوی و جذابی است. مشتاق خواندن ادامه اش هستم. پیروز باشید.