گلایه نمی کنم ، سردرد تیره ام را تا وقتی مثل بخار توی حفره ی خالی جمجمه ام بپیچد و سنگین نشود دوست دارم ، مرا یاد تومی اندازد...
این روزها هر چیزی نشانی از تو دارد . از مراقبه و سکوت بگیر تا شیطتنت و سر به سر این و آن گذاشتن .
نگاه که می کنم می بینم در مدت کمی دنیایم پر شده از خاطرات تو واین به طرز عجیبی باعث می شود که سبک تر سفر کنم
اگر خدا وجود داشته باشد باید دستش را بابت طرح چنین اثری بوسید . گاه فکر می کنم که اگر وجود نداشتی حقیقتا از دنیا و آدم ها نا امید می شدم .وقتی هستی به خودم می گویم ، شکر، اینگونه هم می تواند باشد .
مثل یک لیوان آب خنک و گوارا زندگی را ملایم و قابل تحمل می کنی . احساس می کنم تو همان تابلویی هست که دوست دارم شبانه روز به آن خیره شوم ، پر از ظرافت و هوشمندی .... این پیچیدگی و زیبایی از اندام بلا تکلیفت شروع می شود و تا عمق نگاه بی نظیرت ادامه دارد . لبخندت که مانند افسونی ملالت را از ثانیه ها می زداید . نوری که با خودت به این سو و آن سو می بری، با چاکراهای باز و هاله ی شفاف و درخشنده ات ...
انگشت های باریک و سرد و کم جانت که گه گاه سیگاری با آن می گیرانی . و زن بودنت که مانند آخرین ضربه ی قلم روی این تابلو فرود آمده است .
زیبا تر از این امکان ندارد .
اصلا سر صحبت را برای چه باز کردم ، هیچ خاطرم نیست . این طور که پیداست این نامه هم باید برود توی انبوه فایل ها و کاغذ پاره ها و حرف های نگفته ، مهم نیست . بابت همین چند دقیقه ی معطر از تو ممنونم .
شاد باشی . باشی ....