۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

شبانه

دستانش را گرفته ام، بوسیده امش....دیگر کاری برای انجام نمانده
.....برو
دست روی شانه هایش می گذارم که رویاهایش رابدرقه کنم،چشم می بند،نیازی به بدرقه نیست
....سایش بازیگوش پوستم آزارش می دهد
رو برمی گردانم و رهایش می کنم
می رود....سفری شبانه را می آغازد
شب از نیمه گذشته....پلک های سنگینم را به هم می فشرم
می خوابم
تنهایی گریز ناپذیر
.....صبح که سفر تمام شود

۲ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار گرچه می گویند نه ...و

ناشناس گفت...

نوع كلام آشناست و گرمي بخش ...
آبي باشيد
داودي