دو شب پیش که این ویروس نامرد حالم را زار و نزار کرده بود و نفس هایم را
به شماره انداخته بود و مثل پیرزن ها دست هایم را روی پاهایم مشت کرده بودم
و به زعم خودم با مرگ زودرسم کلنجار می رفتم ، عنکبوت چاق و چله ای را دیدم
که داشت از شیشه ی ماشین بالا و پایین می رفت .
اولش فکر کردم که واقعی ست اما بعد از مدل حرکاتش و بی توجهی خانمی که
اولش فکر کردم که واقعی ست اما بعد از مدل حرکاتش و بی توجهی خانمی که
جلو نشسته بود فهمیدم این عنکبوت روی نگاه من افتاده فقط .
بچه که بودم شب ها خوابم نمی برد ، خواهرم همیشه قصه ی طولانی ِ
بچه که بودم شب ها خوابم نمی برد ، خواهرم همیشه قصه ی طولانی ِ
میرزا مست و خمار و بی بی مهرنگار را از اول تا به آخر برایم تعریف می کرد
و دم دم های وصال این دو دیگر پلک هایش سنگین می شد و خوابش می گرفت
و من تازه سرمست می شدم از این پایان خوش درست و حسابی .
او که می خوابید آنقدر به در و دیوار نگاه می کردم که من هم خوابم ببرد .
او که می خوابید آنقدر به در و دیوار نگاه می کردم که من هم خوابم ببرد .
یادم است همیشه یک حجم تیره ی متحرک را می دیدم که روی دیوار اتاقم حرکت
می کرد . چیزی شبیه جگر یا کبد آدمیزاد . نه از آن حجم تیره ی تپنده می ترسیدم
و نه هیچ و قت بهش نزدیک می شدم برای کنجکاوی .
همیشه فکر می کردم از سیاره ی دیگریست و زبان من را نمی فهمد .
همیشه فکر می کردم از سیاره ی دیگریست و زبان من را نمی فهمد .
چند سالی را ما هرشب با هم گذراندیم و وقتی با تولد برادرهایم از آن خانه رفتیم
دیگر از موجود خیالی ما خبری نشد تا همین دو شب پیش روی شیشه ی جلوی تاکسی .
هیچوقت گمان نمی کردم کودکی ها اینطور برگردند سراغم .قسمتی از گذشته که
هیچوقت گمان نمی کردم کودکی ها اینطور برگردند سراغم .قسمتی از گذشته که
هیچوقت سرش را نفهمیده بودم .
هنوز هم حال تبداری دارم و ویروس ها آخرین تلاش هایشان را در بدنم می کنند
هنوز هم حال تبداری دارم و ویروس ها آخرین تلاش هایشان را در بدنم می کنند
که تکثیر شوند و هوش سول های مرا متلاشی کنند .
یاد مارسل پروست می افتم که چطور در جست و جوی زمان از دست رفته را نوشته توی
یاد مارسل پروست می افتم که چطور در جست و جوی زمان از دست رفته را نوشته توی
این حال . توی دلم برایش درود فرستادم .