ماشین ها برایم بوق نمی زنند ،
و از قطارها جا می مانم ...
وخاموشم می داری ،
گویی از آوازم می هراسی .
از پوسیدگی فریادهایی که نقش زمین می شوند ،
و هیچ سرسرایی آغوش پژواکشان نیست ...
خواهرم دیگر رو به تمام شدن هستم .
باید شته هایم را به ساقه ی دیگری بسپرم ،
و آخرین قطره های آب و خون را
برای عکس یادگاری کوچکی پای نامه ی وداعم برای تو باقی بگذارم .
بهتر است پاکت را ببوسم ،
جوری که خیسی رژ لب مرده ام کاغذ را مچاله نکند .
و هر صبح که نور چشمانت را می زند
رد لب هایم حایل صورتت باشد...
بیست و هشت دی ماه 1388