در زندگی ماجراهای گوناگون زیاد خواهی دید
حواست حسابی جمع باشد وقتی با آدم ها نشست و برخواست می کنی
حواست به خودت باشد حتی وقتی تنها هستی
بگذار از صدای پایت درخت ها بفهمند که خداوند دارد نزدیک می شود
خدایان هر لباسی می توانند بپوشند ، حتی می توانند برهنه باشند ، مهم نیست که تاج برگ غار روی سرت داشته باشی ، چنان از کنار زندگی بگذر که برای چرخش به دامن تو چنگ بیندازد
آدم ها را خوب نگاه کن ، شبیه به نظر می آیند ، اما به دست و پا بسنده نکن ، با هم متفاوتند
توده های سفال خشک شده...
بعضی ها انگار خوب توی کوره نرفته اند و سستند ، گمان می کنی بادی که بوزد فرو خواهند ریخت
بعضی اما چنان سفت شده اند که حتی خطی بر نمی دارند و هر آن انتظار شکستنشان می رود
و برخی دیگر چونان نرمند که هر روز به شکلی می بینیشان
می خواهم خوب دقت کنی
روی تن ِ بعضی ها جای تبر می بینی
انگار دیگر سفالی نیستند
تو خدا هستی ، دلم نمی خواهد از چیزی غفلت کنی
تبررا -اگر در دستشان نباشد- حتما جایی همان نزدیکی ها پیدا خواهی کرد
می بینی که خودشان را تراش داده اند و چقدر شکیلند
خدایان همه چیز را زیر نظر دارند
متواضعانه از آنها بخواه که دست هایشان را برایت بگشایند
عزیزم زندگی را همان جا باید پیدا کنی
توی دستی که با تبر ، خود را می تراشد و شکل می دهد
خدایان این گونه اند ، نمی پذیرند ، تغییر می دهند ، هر روز زیباتر می شوند
وقتی خدایان بزرگ تر را دیدی تعظیم کن ، برو
تبر خودت را پیدا کن
از آینه بپرس که شایسته ترین ِ تو چیست
خدایان به دست ِ دیگری نیاز ندارند
دست به کار شو ، مروارید ها را بیرون بکش
یادت باشد جوری قدم برداری که درختان پیشاپیشت زمزمه کنند :خداوند نزدیک می شود
می خواهم خستگی زمین را به تو بسپارم
به سرزمینت ، قلمروت نگاه کن
از امروز تو حاکم هستی
حواست حسابی جمع باشد وقتی با آدم ها نشست و برخواست می کنی
حواست به خودت باشد حتی وقتی تنها هستی
بگذار از صدای پایت درخت ها بفهمند که خداوند دارد نزدیک می شود
خدایان هر لباسی می توانند بپوشند ، حتی می توانند برهنه باشند ، مهم نیست که تاج برگ غار روی سرت داشته باشی ، چنان از کنار زندگی بگذر که برای چرخش به دامن تو چنگ بیندازد
آدم ها را خوب نگاه کن ، شبیه به نظر می آیند ، اما به دست و پا بسنده نکن ، با هم متفاوتند
توده های سفال خشک شده...
بعضی ها انگار خوب توی کوره نرفته اند و سستند ، گمان می کنی بادی که بوزد فرو خواهند ریخت
بعضی اما چنان سفت شده اند که حتی خطی بر نمی دارند و هر آن انتظار شکستنشان می رود
و برخی دیگر چونان نرمند که هر روز به شکلی می بینیشان
می خواهم خوب دقت کنی
روی تن ِ بعضی ها جای تبر می بینی
انگار دیگر سفالی نیستند
تو خدا هستی ، دلم نمی خواهد از چیزی غفلت کنی
تبررا -اگر در دستشان نباشد- حتما جایی همان نزدیکی ها پیدا خواهی کرد
می بینی که خودشان را تراش داده اند و چقدر شکیلند
خدایان همه چیز را زیر نظر دارند
متواضعانه از آنها بخواه که دست هایشان را برایت بگشایند
عزیزم زندگی را همان جا باید پیدا کنی
توی دستی که با تبر ، خود را می تراشد و شکل می دهد
خدایان این گونه اند ، نمی پذیرند ، تغییر می دهند ، هر روز زیباتر می شوند
وقتی خدایان بزرگ تر را دیدی تعظیم کن ، برو
تبر خودت را پیدا کن
از آینه بپرس که شایسته ترین ِ تو چیست
خدایان به دست ِ دیگری نیاز ندارند
دست به کار شو ، مروارید ها را بیرون بکش
یادت باشد جوری قدم برداری که درختان پیشاپیشت زمزمه کنند :خداوند نزدیک می شود
می خواهم خستگی زمین را به تو بسپارم
به سرزمینت ، قلمروت نگاه کن
از امروز تو حاکم هستی
.................................
عکس از مایکل کنا
Buddha Offering, Lantau Island, Hong Kong, China, 2006
۵ نظر:
خودت بهتر می دونی و لازم به گفتن من نیست... خیلی وقته تو به رشد رسیدی و من چیزی برای گفتن به تو ندارم. از نوشته هات همه چیز پیداست... فقط فکر می کنم بعضی وقتها خدا به قالب آدم میره و یه اتفاق هایی می افته ...
خاکی عزیز و گرامی
متشکرم از بابت لینک مفیدت در مورد یرما،
میروم تا نوشته زیبایت را بخوانم
موفق باشید.
مدادكاغذي , دوست عزيز
ممنون از لطف شما در مورد دست نوشته هام , كاش اونقدري كه شما گفتيد و من مي خواستم مي شد كه زيبا باشن
به هر حال به خونه ي من خوش اومديد.
روز بر شما خوش
خاکی آسمانی عزیز. بعد از مدتی بهت سرزدم و خیلی برام جالب و سورپرایز بود که دیدم زاویهدید من و تو به نمایشنامهی یرما اینقدر به هم نزدیک بود. و خیلی خوشحال شدم و حس کردم که پس، احساس نزدیکیها بیدلیل نیست و از ریشههای مشترکی در درونمان نشات میگیرد. حتی امروز دیدم که عکسی که برای نوشتهام در مورد "یرما" انتخاب کرده بودم دقیقا عکسی بود که تو در مطلب " یرما" گذاشتی و برای اینکه برای دوستان مشترکمان یکنواخت نباشد تغییرش دادم.
" خستگی زمین را بر شانه داشتن و مروارید ها را بیرون کشیدن _ باید مدام زمزمهاش کرد تا تقدیر انسان بودن را تسکینی باشد"
پیام عزیز
دوباره سلام
آره دقیقا این عکسی بود که من خیلی دوستش داشتم .
و راجب تقدیر انسان بودن هم حق با شماست دوست خوبم ؛)
سرزنده و سلامت باشی
روزت خوش :)
ارسال یک نظر