بگذار اينطور تعريف كنم :
انگار كه بخشش خداوند پشت ديوار سربي تيره اي يخ بسته باشد
ما مثل دختربچه هاي شروري كه اشراف زادگي را فراموش كرده باشند دامن هامان را بالا زده بوديم و روي زمين نشسته بوديم و با رنگ ها بازي مي كرديم
و هر از گاهي چشممان مي رفت به سمت باغي كه آن سوي اتاق تو بود وكليدش را از همه كس پنهان مي كردي
وقتي همه خوابيدند و صداها خاموشي گرفتند ، آرام از لاي كتابچه ي عزيزت ، كليد را درآوردي و در را باز كردي و من از هجوم آن همه رنگ هوش از سرم پريد
آن همه رز رنگارنگ كه آنجا بود و نرگس ها كه انگار به روي مهمان تاز واردشان پلك نمي زدند
ما ، من و تو ، بادبادك هايمان را برداشتيم ، گوشه ي دامن هايمان را بالا زديم و پريديم داخل باغ
تو ماهر تر از من بودي و بند بادبادكت بلند تر بود و من حسوديم مي شد
باد ياري كرد و النا و تريست كم كم اوج گرفتند
گوشه ي كلاه النا ، من ، عكس گربه ي كوچكي كشيده بودم ، كه به نظر تو بیشتر به منحني هاي بسته و مثلث هاي فرو رفته در آن شبیه بود...
و تو تريست را به حلقه هاي سبز و فيروزه اي آذين بسته بودي
تريست جوري در آسمان مي درخشيد كه خطوط سياه كنارش ديده نمي شد . انگار از همان اول آنجا به دنيا آمده باشد
گربه ي خاكستري من اما ، انگار كه النا را سنگين كرده باشد...
و من به تاب خوردن تريست غبطه مي خوردم
اشعه هاي رو به افول خورشيد چشمانم را مي زد
گردنم درد گرفته بود
تو النا را به ساقه ي بوته ي عجيبي بستي و تريست را به حال خودش رها كردي
زير بوته نشستيم
دستت را روي زخم زانوهايم گذاشتي و برايم آهنگ يك ترانه ي محلي هلندي را سوت زدي
من خودم را تكان مي دادم و در رنگ ها حل مي شدم و كم كم فراموش مي كردم
خودم را و زخم روي زانويم را و گربه ي خاكستري آبستني كه النا آن را به دوش مي كشيد
ناگهان بادي وزيد و گرده ي گل ها را بلند كرد و تو را به سرفه ي عجيبي انداخت و آنقدر سرفه كردي كه ناگاه اشك از چشمان درشت و گردت سرازير شد و من با گوشه ي آستين خاكيم اشك ها را از صورتت پاك كردم و دستم را به پشتت كشيدم
تريست هنوز آنقدرها از ما دور نشده بود
و صداي هن و هن النا هم به گوش مي رسيد
سرفه ات كه تمام شد ، گفتي بيا دور باغ بدويم . نفس كم نياوردي و پا به پاي من دويدي
من... پا به پاي تو دويدم
غروب ِ باغ تو زعفراني بود ، نه مثل غروب ِ آسمان آن بيرون ، پر از لخته هاي خون
آخرين لحظه هاي آفتاب به گل هاي قاصد رسيديم
در گوششان آرزو خوانديم و فوت كرديم
در راه برگشتن ، تو از الياف گياهان دستبندي براي من بافتي و دستم انداختي
دست بندي كه وقتي به در باغ رسيديم تلولو ماه خوشرنگ ترش مي كرد
دامن هاي مان را تكانديم و دوباره پريديم توي اتاق
بوي ميوه ي تازه و رنگ ، اتاق را پر كرده بود
روي تخت تو دراز كشيديم و خميازه كشيدي و دوباره چشمانت خيس شد
و من يادم افتاد كه چقدر طاقت اشك هاي تو را ندارم و دلم خواست بالشت بيشتر مواظبت باشد و گرم تر در آغوشت بگيرد و راحت تر بخواباندت
روي تخت ِ تو ، من ، تمام ِ فكرم پيش گربه ي روي لبه ي كلاه النا جا مانده بود
كه چرا بايد با آن همه درد آنجا تنها بماند و پيچ و تاب بخورد و پيش خودم تصور كردم كه الآن بايد صداي ميو ميوي بچه گربه ي كوچكي توي باغ پيچيده باشد