عادت پدر شده بود عادت من . کسی نبود که به احترامم برش دارد و روی شانه ام بگذارد . اینطوری هر بار به ياد خودم مي آوردم كه برای زندگی به کسي نياز ندارم ...
حالا احساس پدر را می فهمم... كه مادر را منتظر نگاه می کرد هر بار ،وقتِ رفتن ، که نوازشش را روی آستر ِ کت برایش جا بگذارد و راهی اش کند . شاید هم ، من این طور خیال می کنم و آنها هیچ وقت همدیگر را این قدر نخواسته اند .
توی اتاق من تا حالا هیچ اتفاقی وقت افتادن نشکسته است . بس که لباس هایم این طرف و آن طرف پراكنده اند و گرمی تنم تویشان جا مانده است .
اغلب تکیه می دهم به لباس هايم و گرمشان می کنم قبل از پوشیدن . گرمای بدنم يعني من هم مثل همه ی آدم ها زنده ام .
آخر اين روزها كسي را به همين راحتي زنده به حساب نمي آورند ، حتي اگر خرده کاغذهایش روی میز جا بماند و پوسته ي نازك تخم مرغ آب پز صبحانه با فشار انگشت هايش بشكند .